جدول جو
جدول جو

معنی چاره ور - جستجوی لغت در جدول جو

چاره ور
(رَ / رِ وَ)
صاحب تدبیر. مدبر، معالج. علاج کننده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره دار، دارای بهره، سودبرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
مایه دار، مال دار، سرمایه دار، باشکوه، ارزشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامه ور
تصویر نامه ور
نامه بر، آنکه نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد، چاپار، چپر، پیک، برید، غلام پست، مأمور پست، اسکدار، قاصد، نامه رسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلندمقام، بلندمرتبه، بلندپایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه ور
تصویر سایه ور
دارای سایه، سایه دار، پرسایه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ)
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش:
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.
فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 146 هزارگزی شمال باختر لار در دماغۀ کوه فلات دنک واقع شده و 17 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دلکان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر که در 55 هزارگزی جنوب باختری بزمان، کنار راه مالرو بمپور به کهنوج واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد، آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت وگله داری و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ج 8)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 87هزارگزی خاور درمیان واقع شده، جلگه و گرمسیر است وجمعیتی ندارد، آبش از آب شور چاه است و مالدارها به این محل می آیند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان بوشهر که در 20 هزارگزی شمال گناوه واقع شده و 15 هزار تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام:
که گفتم من این نامۀ پایه ور
نکرد او بدین نامۀ من نظر.
(از هجونامۀ مجعول بنام فردوسی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). دارای سایه. پرسایه:
باغ تو پر درخت سایه ور است
از پی خویشتن یکی بگزین.
فرخی.
جناب سایه ورش را همیشه باد ملازم
کز این جناب معظم رسی بغایت مقصد.
شمس طبسی.
بسی پای دار ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه ور.
سعدی (بوستان).
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
سعدی.
در جهان چون او نیامد آفتاب سایه ور
آفتاب سایه ور چون او نیامد در جهان.
سید ذوالفقار شروانی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حیله گر. حیلت کوش. آنکه در مکر و حیله کوشد:
خود را بجهد حیله گر و چاره کوش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
دهی است از دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری رودسر، و 2 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگله ای، و هوای آن معتدل و مرطوب ومالاریائی، و آب آن از مرساررود، و محصول آن برنج و لبنیات است، 75 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. این ده از دو محلۀبالا و پائین تشکیل شده، اکثر سکنه تابستان به ییلاق جواهردشت میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ وَ)
دهی از دهستان بهنام عرب است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 1004 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ وَ)
دهی از دهستان دیجویجین تابع اردبیل است و 1183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220).
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه:
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
، باشکوه. مجلل. عالی:
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) :
از همه نیکی و خوبی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟).
رودکی (از لغت فرس ایضاً).
چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ وَ)
ذوفقار. (یادداشت مؤلف). مهره دار. رجوع به مهره داران شود
لغت نامه دهخدا
چاره جو. رجوع به چاره جو شود:
چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.
فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.
فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.
فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی.
فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بندۀ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.
فردوسی.
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.
فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.
نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
نظامی.
، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد:
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.
فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.
فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو ’سودابه’ را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.
فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی.
فردوسی.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی.
فردوسی.
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی.
فردوسی.
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی.
فردوسی.
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی.
فردوسی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
نظامی.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما.
صائب.
، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب:
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی، بگوی.
فردوسی.
به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی.
فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی.
فردوسی.
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی.
فردوسی.
- چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن:
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی.
فردوسی.
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی.
فردوسی.
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ.
فردوسی.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ وَ)
محظوظ و کامران و نیک بخت و کامیاب. (ناظم الاطباء). سودبرنده. کامیاب. برخوردار. بهره بر. بافایده. (یادداشت بخط مؤلف) :
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
ببودند زو هریکی بهره ور.
فردوسی.
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکونگری نعمت او نعمت ماست.
فرخی.
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی را بچه دارد
ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد.
فرخی.
خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
از هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.
سوزنی.
بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد
زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورند.
سوزنی.
که ای بهره ور موبد نیکنام
چرا پیش از اینم نگفتی پیام.
سعدی.
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملک رانی به انصاف زیست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی:
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.
نظامی.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با توپیمان کنم.
نظامی.
، معالجه. مداوا. درمان و علاج خواهی. درمان طلبی:
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست.
نظامی.
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.
نظامی.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان.
نظامی.
، حیله گری. نیرنگ بازی. فسونگری. جادوگری. تردستی. احتیال:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی.
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.
نظامی.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیوو آدمی و پری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ نِ)
چاره جوی. و رجوع به چاره جوی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَرر)
شکافندۀ سنگ خاره، کنایه از قدرت است و صلابت:
تکاور یکی خاره دری تو گفتی
چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.
منوچهری.
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای.
فردوسی.
بدادش بدان دایۀ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است.
فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد:
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
اسدی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
کمال خجندی (از آنندراج).
بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار:
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
فردوسی.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
فردوسی.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش.
سوزنی.
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه.
عبدالواسع جبلی.
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
نظامی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای.
نظامی.
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
نظامی.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم.
اسماعیل باخرزی.
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ وَ)
نامه بر. (ناظم الاطباء). نامه آور. نامه رسان
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامه ور
تصویر نامه ور
نامه بر: هم بدان پیک نامه وردادش سوی آن نامورفرستادش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
دولتمند و مایه دار و مالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
مدبر، تدبیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که سایه دارد: درخت سایه دار، حرفی که دو خطی نوشته باشند، غشی سایه زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلند مرتبه، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
بهره بر، بهره دار بافایده، سود برنده، کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره ور
تصویر بهره ور
((~. وَ))
بهره بر، بهره دار، بافایده، سودبرنده، کامیاب
فرهنگ فارسی معین
صفت چاره جو، چاره ساز، علاج بخش، چاره پرداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی